رحیمه پرویزپور بیستوهشتساله و متولد روستای ابتر از توابع شهرستان ایرانشهر بلوچستان است. ابتر حدود سههزار نفر جمعیت دارد که بلوچ و اهل تسنن هستند. رحیمه مهندسی کامپیوتر خوانده و گویا از قدیم الفتی دیرینه با کتاب داشته است. میگوید وقتی کتاب میخواند آرام میشود، افق ذهنش گشوده میشود و پرندۀ خیالش پروبال میگیرد. شاید لابهلای سطور همین کتابها بود که اولین بار خوابهایی دور و دراز و شیرین برای روستا و مردمانش دید و جسارتی در خودش کشف کرد که انتظارتش را نداشت. رحیمه سال ۹۶ بهعنوان اولین و تنها زن روستا در انتخابات شورای شهر و روستا شرکت کرد. البته او با مخالفت بزرگان فامیل مجبور به انصراف شد اما از پا ننشست و به جستوجوی راههای دیگری برای تحقق رؤیایش برآمد که از زبان خودش شنیدنیتر است.
«فقط چند ساعت باقی مانده بود تا پایان مهلت قانونی ثبتنام. بخشداری شلوغ بود. دل توی دلم نبود. دستهایم از هیجان و اضطراب میلرزید و قلبم تند میکوبید. شناسنامه و فتوکپی مدارک تحصیلیام زیر چادرم بود، اما با این حال فکر میکردم همۀ آدمهای توی راهرو دلیل آمدنم را به آنجا فهمیدهاند و دارند با سرزنش و تعجب نگاهم میکنند.»
دختر کوچکی با لباس زیبای بلوچی میآید و در گوش رحیمه چیزی میگوید. سه دختر حدوداً هشتساله گوشهای از اتاق کاهگلی که حالا به همت رحیمه تنها کتابخانۀ روستا شده است روی زمین نشستهاند و نقاشی میکنند. با گذشت نزدیک به یک سال از ثبتنام شورا، هنوز هم موقع تعریف کردن ماجرا صدایش از شوق و هیجان میلرزد. میخندد و دستهایش را نشانم میدهد که عرق کردهاند.
«تصمیمم را گرفته بودم و میدانستم هر طور شده میخواهم در انتخابات شرکت کنم. روستایمان را دوست داشتم. میدانستم هر طور شده باید کاری برای مردم بکنم، برای زنان و کودکان روستا که اغلب نیازهایشان دیده نمیشد. شوراهای قبل، با وجود زحمت زیادی که کشیده بودند، بیشتر تلاششان صرف برطرف کردن مشکلات عمرانی روستا شده بود. شاید حق هم داشتند اما دیگر وقتش بود که برای زنان، برای بهداشت، آموزش و اوقات فراغت زنان و کودکان کاری انجام بشود.»
نفس عمیقی میکشد. صدایش آرام میشود. پسر نوجوانی میآید و کتابهایش را تحویل میدهد و میرود. رحیمه با غرور رفتنش را نگاه میکند و نگاهش روی در ثابت میماند.
«پدر و برادرهایم پشتم بودند. دایی بزرگم و برادر بزرگم تشویقم میکردند. از قبل متن سخنرانیهای تبلیغاتیام را با کمک دوستانم آماده کرده بودم. فضای مجازی برای زنانی مثل من که در محیطهای سنتیتر و بستهتر زندگی میکنند و حضورشان در جامعه محدودیتهای بیشتری دارد غنیمت بزرگی بود. تصمیم گرفته بودم بخش زیادی از حرفهایم را در همان گروههای مجازی بزنم و امیدوار باشم که مردم و بهخصوص زنان روستایمان حرفهایم را بشنوند و همراهیام کنند.»
مکثی طولانی میکند. انگار بخواهد تمام جزئیات آن روزها را لابهلای خاطراتش پیدا کند و نشانم بدهد. دو پسر کوچک هم به کتابخانه میآیند. تمیزی پیراهن و شلوار بلوچیشان به چشمم میآید. از رحیمه دربارۀ مسابقهای که ظاهراً قرار است در روستا برگزار شود سؤال میکنند و آنها هم گوشهای دیگر روی صندلیهای پلاستیکی مینشینند و کتابها را ورق میزنند. برق خاصی در چشمان رحیمه میدود.
«مادرم اوایل موافق تصمیمم نبود. نگران بود که از حرفهای دیگران برنجم و زندگی خانوادگیام آسیب ببیند. اما وقتی دید شوهرم پشتم است و حمایتم میکند او هم حامیام شد. سخت بود، خیلی سخت. این چیزها در روستای ما مرسوم نیست و زنان با محدودیتهای زیادی در فعالیتهای اجتماعی روبهرو هستند. اینکه بتوانی عزیزانت را در این شرایط متقاعد کنی که قوی هستی و میتوانی برای بهتر شدن اوضاع کاری بکنی خیلی سخت است.»
دخترها و پسرها که با لباس فرم مدرسه از راه میرسند رشتۀ کلام رحیمه گم میشود. عذرخواهی میکند و میرود سراغ بچهها. دختر کوچک خودش که توی اتاق دیگر خواب بود حالا از سر و صدا بیدار شده و در آستانۀ در مادرش را جستوجو میکند.
«در روستای ما، مثل خیلی جاهای دیگر، بیشتر دخترها را در سن کم شوهر میدهند و زود هم باید بچهدار شوند. اما من نوزدهسالگی ازدواج کردم و دخترم هم چهار سال بعد به دنیا آمد. قصد نداشتم به این زودی بچۀ دیگری بیاورم. اما میدانستم زنان روستا به محض آنکه از کاندیدا شدنم باخبر شوند نصیحتم میکنند که بنشینم خانه و بچه بیاورم و شوهرم را نگه دارم. بهخصوص که در سالهای گذشته سنتیهای افراطی تلاش زیادی کرده بودند تا زنها را، به بهانۀ محافظت از دین، بیش از همیشه در خانه بنشانند. میدانستم راه سختی پیش رویم است و باید خودم را آماده میکردم که در عین احترام به اعتقادات مردم روستا و فامیلمان برای بهتر شدن اوضاع زنان روستا تلاش کنم.»
حالا دیگر صدا به صدا نمیرسد. بچهها بازی میکنند و صدای خندههایشان بلند است. رحیمه میرود و چند دقیقه بعد با دو دختر جوان برمیگردد. دخترها مراقبت از کتابخانه و بچهها را به عهده میگیرند و ما میرویم انتهای حیاط کتابخانه زیر سایۀ درخت کُنار مینشینیم.
«همهچیز داشت خوب پیش میرفت و من با شوق و البته اضطراب خودم را برای رقابتی سخت با مردان روستا آماده میکردم تا اینکه چند روز مانده به انتخابات عموی بزرگم شخصاً به دیدنم آمد. آمده بود تا از من بخواهد کنارهگیری کنم. عمویم برایم خیلی عزیز است و دلم نمیخواست روی حرفش حرفی بزنم، اما تصمیمم برای ادامۀ راه قطعی بود. محکم و قاطع به عمویم گفتم که کنار نمیروم. حاجعمویم خیلی صحبت کرد و گفت که با این کارم آبروی فامیل میرود و اسممان میافتد سرِ زبان مردم. پدرم که بزرگترین حامیام بود تحتتأثیر حرفهای عمویم کمی عقبنشینی کرده بود، اما هنوز میگفت اگر من خودم بخواهم پشتم میایستد. و صدالبته که من میخواستم بمانم. دیگر چیزی به انتخابات نمانده بود که این بار عموی دومم به نمایندگی از مردان فامیل به دیدنم آمد. خواستهاش همان بود که عموی بزرگم گفته بود؛ اینکه کنار بکشم و اسم طایفهمان را سرِ زبان مردم نیندازم. میفهمیدم چقدر مضطرب و نگراناند. دلم نمیخواست ناراحتشان کنم، اما میدانستم تصمیمی که گرفتهام درست است و نباید به هیچ قیمتی عقبنشینی کنم.»
چند نفری از زنان روستا با لباسهای رنگبهرنگِ زیبا میآیند و با رحیمه سلاموعلیک میکنند. یکیشان بچۀ کوچکی به بغل دارد و انگار موضوع صحبتشان مریضی همان کودک است. رحیمه به من اشاره میکند و به فارسی میگوید بعد از اینکه حرفهایش با من تمام شد میرود دیدنشان. زنها میروند سمت کتابخانه و کمی دورتر از ما زیر سایۀ دیوار کاهگلی مینشینند.
«بعد از رفتن عموی دومم، نگرانی و تردید را بهوضوح در چهرۀ پدر و مادرم دیدم. عمویم قاطعانه گفته بود باید انصراف بدهم. گفته بود نمیشود یک زن در جلسات شورا شرکت کند، نمیشود با مرد و زن و غریبه و آشنا سر و کار داشته باشد و این چیزی نیست که مردم روستا قبول کنند. عمویم قاطعانه گفته بود کسی به زن رأی نمیدهد و بهتر است خودم با احترام کنار بکشم. راستش دلم میخواست بمانم و با همۀ این تفکرات که میدانستم اشتباه هستند بجنگم. دلم میخواست بروم و با تکتک مردان روستا حرف بزنم و متوجهشان کنم که حضور یک زن در شورا چقدر میتواند به نفع همۀ اهالی باشد. اما میدانستم باید صبورتر باشم. نمیخواستم مردان فامیل و روستایمان فکر کنند میخواهم با عقایدشان بجنگم. جنگ کار من نبود. من میخواستم کاری کنم که حال زنان روستایمان خوب باشد و فکر میکردم خوب بودن حال آنها باعث میشود اوضاع برای مردان هم بهتر شود. اما برای رسیدن به این هدف باید با مدارا و انعطاف بیشتری قدم برمیداشتم.»
هر کدام از مردهای روستا که سوار بر موتور یا پیاده از کنار حیاط کوچک کتابخانه رد میشوند با رحیمه سلاموعلیک میکنند. رحیمه میخندد و برای دخترکش که به سمتش میدود دست تکان میدهد.
«اینجا خانۀ مادربزرگم بود که چند سالی خالی بود. بعد از اینکه از نامزدی شورا کنارهگیری کردم تا مدتها فکرم مشغول این بود که چه کاری میتوانم بکنم. هدفم بودن یا نبودن در شورا نبود. میخواستم کمکحال مردم روستا باشم و کاری برایشان انجام بدهم. چون اهل کتاب بودم از قدیم کتابخانۀ پروپیمانی داشتم. با خودم فکر کردم اگر کتاب برای من اینقدر مفید است، پس اگر یک جامعه کتابخوان باشد، چه میشود؟»
اینطوری است که رحیمه سبدش را پر از کتاب میکند و به خانۀ هر دوست و آشنا و فامیلی که میرود به همۀ اعضای خانواده کتاب امانت میدهد. کمکم زنهای روستا هم علاقه نشان میدهند و سبد سیار کتاب جای خودش را در دل اهالی باز میکند. رحیمه هم بیش از پیش به کار دل میدهد.
«رفتم از شورا خواستم یک کتابخانۀ واقعی در روستا احداث کنند. گفتند بودجه ندارند و فعلاً نمیشود. اما من وقتی شور و شوق همه بهخصوص بچهها را دیدم تصمیم گرفتم هر طور شده روستا را صاحب کتابخانه کنم. مدتی گذشت تا یاد خانۀ قدیمی مادربزرگ مرحومم افتادم که سه سالی میشود از پیش ما رفته. خانه بدون استفاده مانده بود. با مشورت چند تن از دوستان به این نتیجه رسیدم که خانۀ مادربزرگم با کمی بازسازی میتواند مکان مناسبی برای کتابخانه باشد. بلافاصله دستبهکار شدم و با همان صد جلد کتابی که در کتابخانۀ شخصیام داشتم و صد جلد کتابی که دوست عزیزی برایم هدیه آورده بود کار را شروع کردم. اوایل نه قفسه داشتم و نه جایی مناسب برای قرار دادن کتابها. آنها را روی طاقچههای خانه چیدم. بعد که دوستی مرا به خیران معرفی کرد تعدادی کتاب کودک دریافت کردم که آنها را با ریسمان روی دیوارها آویزان کردم و با همکاری بچههای روستا برای کتابخانه تبلیغ کردیم. شکر خداوند، کمکم آوازۀ کتابخانه در کل روستا پیچید و از خود روستا هم خیرانی به یاریام آمدند. با کمک دوستانم در ایرانشهر و شهرهای دیگر قفسه و میز و صندلی تهیه کردیم و کتابهای زیادی به کتابخانهمان اهدا شد. بعد به فکرم رسید موزۀ کوچکی هم داشته باشیم که معرف میراث فرهنگی روستایمان باشد. حالا ابتر یک موزۀ زیبا هم دارد؛ موزهای که از لباس عروسی مادربزرگم تا اشیای قدیمی پدرها و پدربزرگهایمان در آن نگهداری میشود. کودکان روستا هم، غیر از کتاب خواندن، فعالیتهای دیگری مثل نقاشی، درست کردن روزنامهدیواری و بازیهای گروهی انجام میدهند. حتی جشنوارههای فرهنگی و ورزشی داریم. زنها هم میآیند و کمک میکنند. جشنوارۀ غذاهای محلی هم داریم. این همان چیزی بود که آرزویش را داشتم؛ اینکه بچههای روستا در محیطی شاد و با بوی کتاب بزرگ شوند و کلمۀ محرومیت از کنار اسم روستا برداشته شود.»
سارا، دختر کوچک رحیمه، توی بغل مادرش مینشیند و با ذوق عروسکش را نشان من و او میدهد؛ عروسکی که شبیه خودش است، با موهای سیاه بافتهشده در دو طرف صورتش و لباس سوزندوزیشدۀ بنفش. رحیمه به عروسک اشاره میکند و میگوید: «چند وقت پیش همراه گروهی از دوستانم تصمیم گرفتیم عروسک بومی خودمان را احیا کنیم؛ عروسکی که مادربزرگهایمان با دستهای خودشان برایمان درست میکردند. خیلی از بچههای ما هیچچیز دربارۀ این عروسکها نمیدانستند. اصلاً ندیده بودند که بدانند. با دوستانم سراغ گیسسفیدهای فامیل رفتیم و خواهش کردیم دوباره برایمان عروسک درست کنند. اولش مقاومت میکردند و میگفتند اینها به چه دردی میخورد. بچهها عروسکهای مغازهها را بیشتر دوست دارند. اما حالا میبینند که بچهها عاشق «دُهتوک»های زیبای بلوچی شدهاند. فکر کنم حالا همۀ زنان روستا ساختن عروسک یادشان آمده باشد.»
احسنت به این بانوی بلوچ کتاب خوان و روشن فکر